نقطه
اینجا، نزدیک چهار سال است که در این هشتمین روز می نویسم. آدمی گاهی به جای «فیلسوفی که مغزش را سخن بگوید، دنبال قناری ای می گردد که قلبش را آواز بخواند»، و من اینجا، معمولا ندای آن قناری را می نوشتم؛ قناریِ گاه پرگویی، که اغلب نوایی محزون داشت.
بهار 89، همینجا یک نقطه ته «فرسودگی»ام گذاشتم و رفتم. و پاییز همان سال دوباره برگشتم و نامش را به «هشتمین روز» تغییر دادم و دیوارهایش را رنگ زدم و به نوشتن ادامه دادم. این بار اما دیگر مجال برگشتن و دیوار رنگ زدن نیست؛ همه چیز این خانه را بی آنکه من خبر داشته باشم برده اند. صدایم می پیچد در آن انقدر که خالیست.
تا امروزی که این چند خط را می نویسم، هنوز خانه ی جدیدی برای نوشته هایم پیدا نکرده ام. هنوز حتی نمی دانم اسمش را چه خواهم گذاشت یا کجا خواهد بود. ولی می دانم که دیر یا زود، این خانه ی جدید بنا خواهد شد و فعلا بدرود با دنیای وبلاگ نویسی کمی دور و ناشدنیست برای من.
و اما شما. خوانندگانی که یک روزی به خاطرشان برگشتم. احتمالا من باید آدرس جدید را اینجا برایتان بگذارم، تا از دستتان ندهم. اما می خواهم کمی خصوصیتر و کمی پیچیدهتر شما را به خانه ی جدید نوشتههایم دعوت کنم. احتمالا با خودتان بگویید چه پرتوقع؛ ولی من با خودم اینطور فکر میکنم که منی که اینجا گاهی از خصوصی ترین لایه های زندگی ام برایتان نوشته ام، منی که سفره ی دلم را وقت و بی وقت اینجا برایتان پهن کرده ام، حق دارم که از شمایی که شاید حالا من را بهتر از خانواده ام میشناسید، چیزی بخواهم. و آن اینکه، برای اینکه آدرس جدید را بدانید، می خواهم یک پیام خصوصی با آدرس وبلاگ یا آدرس ایمیلتان برایم بفرستید، و در یک پاراگراف من را قانع کنید که شما یکی از آن خواننده های خوب اینجا هستید که باید از آدرس جدید باخبر شود. از یک پاراگرافی که برایم خواهید نوشت، از همینجا ممنونم.
پایانِ هشتمین روز نقطه